دیگه روز های آخر بود دهلاویه رو دیدیم و یه سری جاهای دیگه که الان یادم نیست...دیگه داشتم نا امید میشدم...
روز آخر که سوار اتوبوس شدیم و داشتیم آخرین مناطق رو میدیدیم به خودم گفتم :حالا خیلی فکر کردی آدمی که مثلا شهدا دعوتت کنن(اون دعوتی که خودم منظورم بود و قبلا گفتم)...به خودم گفتم :جو گیر شدی خانوم...دلداری میدادم به خودم که عیبی نداره حالا! اگه اون ارتباطی که میخوای با هیچ منطقه ای برقرار نکردی...
کتاب رو برداشتم...30 صفحه ای مونده بود ازش...شروع کردم بلند خوندن....قرار بود توی این چند صفحه ابراهیم شهید بشه...سفر ما هم که تموم میشد... لحظات غم انگیزی بود!
ابراهیم هادی و تعدادی رزمنده ی دیگه، توی کانال کمیل محاصره شده بودند و اکثرا از تشنگی شهید شدند البته اگر از حمله های دشمن در امان میموندند! کانال کمیل جایی بود که شهید هادی مفقود الجسد شده بود مثل مادرش خانم فاطمه (س).
فقط میدونستیم که امروز قرار بود بریم فکه...دیگه اطراف هم نگاه نکردیم...من سرم پایین بود ...میخوندم کتاب رو ...با پدر هر دو گریه میکردیم...روضه ای بود واسه خودش...
رسیدیم به بخش آخر کتاب...جریان اسم گذاری کتاب به اسم سلام بر ابراهیم .داستان از این قرار بود که نویسنده قرآن رو به نیت اسم گذاری کتاب باز میکنه و آیه ای که میاد این بوده:
"سلام بر ابراهیم اینگونه نیکوکاران را جزا میدهیم به درستی که او از بندگان مومن ما بود."*
این آخرین جمله ی کتاب بود...دیگه چشمام همه چیز رو با اشک هام تار میدید...پدر سر به صندلی، های های گریه میکرد...فضایی بود برای خودش...حسرتی که توی اون لحظات به وجود و مقام شهید هادی میخوردیم... اصن قابل گفتن نبود...گریه امان نمیداد...یک احساس احترام بیشتر از همیشه تمام وجود رو گرفته بود...الان یادم افتاد...شاید حسرتی که اون زمان با این آیه به جایگاه شهید ابراهیم هادی خوردم مثل حسرت کسایی بود که این طرف صراط ایستادند و مثل برق عبور کردن مومنین رو از روی جهنم به عین میبینن.
اتوبوس ایستاد.
پدر پرسید: کجاست اینجا؟ رسیدیم فکه دیگه، حاجی؟
حاجی گفت: نه! کانال کمیله! فقط سریع پیاده شین تو برنامه امون نبوده ، نیم ساعت بیشتر نمی مونیم
من و پدر انگار برق گرفته باشدمون همینطور خیره بهم نگاه میکردیم و گریه میکردیم...به ما گفته بودن کانال کمیل توی خاک عراقه! گفته بودن نمیبرن واسه بازدید...اصن قرار نبود بریم اونجا..
بعد از ظهر بود شاید ساعت 3. از اتوبوس پیاده شدیم...به جان خودم انگار اینجا خود مهمونی بود که دعوت شده بودم....قدم ها رو روی رمل هاش پرواز میکردم...انگار من رو آوردن دیدار برادر شهیدم...حس عالی داشت.
اونجا که بودیم اذان پخش کردند....اذان شهید هادی....اینجا خاک عراق بود و اونطوری که ما فهمیدیم و نمیدونم چقدر درسته اینکه این اولین سالی بود که کانال کمیل رو باز کرده بودند...یا قبلا بسته بودنش بعد یه سال بازش کردند....نمیدونم!
خیلی حرف با شهید زدم...راوی کانال کمیل خیرش بده خدا، اصن خودش نوربالایی بود!
روبروت پشت سیم خاردارا..کلاه خود،آرپی جی و مین واقعی بود...خاک عراق بود و پاکسازی نشده...روی تپه های روبرو پر از پرچم قرمز!..گفتند بچه های تفحص احتمال میدن شهید پیدا بشه اونجاها اما هنوز عراق مجوز تفحص نداده....غربت خاصی داشت کانال کمیل....انقد شهید تو دلش داشت.
اینجا همون جا بود که من براش اومده بودم...همون جایی که الان که دارم ازش مینویسم اشک امونم نمیده....اینجا دلیل دوباره برگشتن من به سرزمین نور بود...
تقریبا آخرین نفری بودم که از کانال دل کندم...سخت بود...سخت.
* سوره ی صافات/109